نتایج جستجو برای عبارت :

چمدون

رفتم دوش گرفتم وسایل و رخت و لباسمو برای سفر مشهد جمع جور کرده ام فقط هنوز نگذاشتمشون توی چمدون ، نمیدونم چمدون مامان خانم رو ببرم و یا توی کوله پشتی ام بذارم از همه مهمتر !!! نمیدونم لب تاپ ببرم یا نه ؟ آخه من که رفتم مشهد فقط توی هتل هستم اهل گشت و گذار نیست که برم تفریحی نهایت بخاطر اصرار و غرغرهای مامان خانم برم حرم همین و بس
هو سمیع
.
#قسمت_چهاردهم
.
با تمام این وجود من خوشحال بودم
یکی از چمدون ها و کارتن رو روی موتور بست و اون یه چمدون دیگه رو هم من می تونستم بلندش کنم ساعت چهار بود که رسیدم داخل روستا جلوی در خانه بهداشت
ساختمون خوبی بود
ادامه مطلب
چند وقت پیش خواهرم یه کار اداری داشت .منم همراه خواهرم رفتم
چون کارهای خواهرم خیلی طول می کشید داخل سالن نشستم(چه همراه خوبی :دی)
سالن خیلی شلوغ بود همراها همه داخل سالن روی صندلیا نشسته بودن (چه همراهان خوبی )
بعد از چند دقیقه یه آقای با چمدون اومد داخل سالن .یه نگاهی به همه انداخت و مستقیم اومد بالای سر من و گفت :
میشه این چمدون اینجا باشه و من برم کارهامو انجام بدم؛اخه اجازه نمیدن وسایلم رو داخل ببرم .
مِن مِن کنان گفتم آخه خواهرم الان میاد می
روز اول که رفتیم خونه‌ی مادربزرگم، یه روسری داد بهم و گفت سوغات مشهده. منم که مادربزرگم رو می‌شناسم، سعی کردم رنگ سفید روسری رو نادیده بگیرم و کلی از قشنگیش تعریف کردم و تشکر کردم.
تا بلند شدم که برم تو اون یکی اتاق و روسری رو بذارم تو چمدون، گفت: ایشالا همین بشه روسری بختت.
همون لحظه روسری رو گذاشتم رو دست خواهرم که سر راهم ایستاده بود و گفتم مال تو! و رفتم تو همون اتاقی که چمدون‌ها بودن و شروع کردم به مرتب کردن وسایلم.
چند لحظه بعد مادربزرگم
سلام
 
جاتون خالی واقعا، چهارشنبه هفته پیش تزم رو دفاع کردم. 
اگه شکلای visio ام بدردش میخوره، برای کشیدن مدار و ... میتونه ازینجا بگیره. یک استنسل هست برای مدار کشیدن. دو تا فایل هم هست که چند تا شیت توشون هست. 
http://bayanbox.ir/download/6547316463197217853/drawings-thesis-backup.zip
روزای عجیبی بود. شبیه همون روزای آخر ایران بود. 
نوه گلن کلی گریه کرد. یه ساعت طول کشید تا خداحافظی کنم. (دقیق تر نزدیک 3-4 ساعت کل اون شب داشتم خداحافظی میکردم ازش). 
ولی خب 2 ساعت رانندگی بین دو تا شه
فقط خواستم بگم از کسی که هنوز نوار بهداشتی هایی که یه سال پیش تو دوره بهشون دادن، اخرین لیوان یکبار مصرف دوره، حتی لنگه جورابی که باهاش با پای بدون کفش کل دانشگاه رو طی کرده رو نگه داشته انتظار نباشید استعداد زیادی تو فراموش کردن داشته باشه:)) درسته الان خاطرات دوره پارم نمی کنن ولی یه سال تموم تمام تلاششونو کردن و خب من فکر میکردم الان که از پس اونا بر اومدم پس حالم خوبه دیگه ولی الان یهو می بینم که نه:)) و در نهایت به قول لانا دل ری خفن fuck it I love
عاشق چمدون جمع کردنم!
اصلا یه حس خوبی داره که نگوووو و نپرس!!
وقت بازگشت ما به شهر دانشجویی ست!!
طبق معمول دوباره کتابام بیشتر از لباسام شد!!
من عاااااشق این کتابامم
نودالیتم که لاینفک خوابگاه ست!!یه موقعایی از گشنگی واقعا 
نمیدونی چی بخوری!! البته با چاپستیک میچسبه
سلام
بعضی وقتا واقعا این خوابا بشدت سورپرایز کننده میشن. 
خواب دیدم تو یه خونه بیدار شدم که 4 5 تا اتاق داشت. سبک خونه اش شبیه همین خونه ی خودم بود. گیج بیدار شدم ببینم که کجا ام و چی کار دارم میکنم. دیدم وسایلم نصفش توی چمدون ریخته و بقیش هم پخش و پلاست جاهای دیگه. انگار مدت زیادیه اونجا ام. همینجوری گیج داشتم فکر میکردم چخبره که صدای یه آدم شنیدم. رفتم بیرون و دیدم یه نفر که فکر کنم هندی بود هستش. گفتم کجا ام گفت اتاواس اینجا. همش داشتم فکر میکردم
یه چند مدتی هست شروع کردم ایمیل میزنم به اساتید اقصی نقاط جهان، بلکه خدا یه دری، دریچه ای، چیزی باز بشه بتونم یه تغییر اساسی تو زندگیم ایجاد کنم
لحظه ای که میخوام دکمه ی send رو بزنم یه مکث میکنم و یه بسم الله میگم و ثانیه ای از خدا کمک میخوام که بشه.
کاش میشد شب بخوابم صبح پاشم ببینم پذیرش گرفتم و همه ی مدارکم هم کامله فقط مونده چمدون بپیچم. اونقدری که منتظر این لحظه م تا حالا منتظر هیچ کسی و هیچ چیزی نبوده م تو زندگیم....
خسته؛ ولی خوشحال، مثل وقتی که تو بچگی از پارک برمیگشتیم خونه.خسته؛ ولی پر از ذوق، مثل وقتی که چمدون‌هات رو بستی و فردا ۵ صبح بلیط داری. خسته؛ ولی آروم، مثل نفس‌نفس زدن‌های بعد از پایان مسابقه.خسته؛ ولی راضی، مثل تیک زدن اخرین مورد از لیست‌کارهای روزانه در ساعت صفر.خسته؛ ولی امیدوار، مثل نگاهت به آینه بعد از یه روز شلوغ.خسته؛ ولی خوشحال و پر از ذوق و آروم و راضی و امیدوار، مثل لحظه‌ی پایانِ سالِ سومِ پزشکی. به همین سادگی، به همین سرعت، به ه
هم خونه ایای من،
کاملا قادر بودن همه وسایلشون رو بریزن توی دو تا چمدون و برن!
چون هم دولت بهشون کلی پول میده و میتونن برن باز نو بخرن
هم چیز خاصی نداشتن جز یه عالمه ات و اشغال
حالا پدر و مادرشون هم دو بار وسایلشون رو به خونه اشون جا به جا کرده بودن
باز هم پدر و مادرشون رو مجبور کردن که یه کامیون کرایه کنن که وسایلشون رو جا به جا کنن!
برام خیلی عجیبه.
احساس میکنم حالا یه پدر و مادر مفتیه افتاده اونجا و یه پول مفت دیگه هر کاری دوست دارن میکنن.
نه حس م
صدای بارون میاد
از پشت پنجره اتاق خوابگاهی که دیگه سوت وکور شده حالا من موندم فقط یه دوست دیگه که هیچ کاری برای انجام دادن نداریم شب ها تا دیر وقت از خاطرات میگیم بقیه روزهم میگذرونیم بره
نه دل درس خوندن 
نه دل بازی کردن نه دل خوش گذورنی
حتی توان جمع کردن یه چمدون کوچیک و راهی خونه شدن رو ندارم!!
بنظرم تنهایی خوابگاه ، نداشتن امتحان، نداشتن جایی برای رفتن، نبودن بچه ها و اینترنت بهترین فرصت برای اروم کردن این افکار افسارگسیخته هست!
 
+گواهینا
خسته از پیدا نکردنِ آستر مورد نظر در آخرین مغازه پا به پا کردم و پرسیدم"جناب آستر خز دار دارید؟از اون هایی که شکلِ ببعی هستن میخوام!"فروشنده لبخندی زد که سی و دوتا دندونش پیدا شد و گفت"خانوم به اون مدل میگن آسترِ تدی،خیر نداریم"
با لبخندی در افق محو شدم و درآخر استر مذکور را یافتم اما چون قیمتش متری هشتادتومن بود!نخریدم و به یک آستر زپرتی قانع شدم :| و اینگونه رویای داشتنِ کاپشنی با آستر ببعی طور به فنا رفت.
+پارچه خیلی خیلی خیلی گرون شده.شانس آو
عزیزم!
من کم حرفم، خیلی کم حرف. اگه یه روز حوصله‌ات رو سر بردم، به جای اینکه چمدونت رو ببندی و بری خونه مامانت اینا، بیا بشین کنارم و بگو "کم حرفی‌هات کلافه‌ام کرده مظاهر"
بعد شروع می‌کنم تا هرموقع که بگی حرف می‌زنم. من توو این دنیا اول از "از دست دادن تو" می‌ترسم، بعد از "سکوتی که تو رو عذاب بده"
مظاهر.نوشت: عزیزم! من این‌ها رو برای تو می‌نویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای و تنهایی‌هام تموم می‌شه.
شاید رها شدن و تنها موندن ترسناک ترین حس دنیا باشهاما بیتفاوتی نسبت به رفتن آدم ها،یه حس پر از قدرته!وقتی رهام کردی و رفتیفکر کردم جایی که وایسادم ته دنیاستفکر میکردم دیگه نفسم در نمیادانگار یکی وایساده روی گلوم و میخواد خفم کنهفکر میکردم تموم شدماخر کارمهدیگه عاشق نمیشمدیگه کسی نمیتونه مثل تو منو به وجد بیارهدیگه هیچ کسی نمیتونه قدر تو توی قلبم جا بشهولی رفتنت ته دنیا نبوداکسیژن کم نیومدخفه نشدمتموم نشدممن بعد تو قوی ترین آدم روی زمین ش
عمر خیلی خیلی زود میگذره ها!
انگار دیروز بود اومدم این کشور و اینجوری چمدون هام رو گذاشتم کنار تختم.
یادمه سرم بردم زیر پتو
کلی گریه کردم
و گفتم چرا اومدی این کشور؟!
ریختن؟
البته هنوز هم اعتقاد دارم که من متعلق به این کشور نیستم. و برای همینم هست که دارم میرم ازینجا. نه که بد باشه نه، تا وقتی میرم که بتونم جایی که واقعا بهش تعلق دارم رو پیدا کنم. اینجا وگرنه کشور خوبیه.
با اینکه بسیار دوست داشتنی هست و بسیار زیبا. و با مردم خوب.
ولی جالبه کار دنیا.
شاید رها شدن و تنها موندن ترسناک ترین حس دنیا باشهاما بیتفاوتی نسبت به رفتن آدم ها،یه حس پر از قدرته!وقتی رهام کردی و رفتیفکر کردم جایی که وایسادم ته دنیاستفکر میکردم دیگه نفسم در نمیادانگار یکی وایساده روی گلوم و میخواد خفم کنهفکر میکردم تموم شدماخر کارمهدیگه عاشق نمیشمدیگه کسی نمیتونه مثل تو منو به وجد بیارهدیگه هیچ کسی نمیتونه قدر تو توی قلبم جا بشهولی رفتنت ته دنیا نبوداکسیژن کم نیومدخفه نشدمتموم نشدممن بعد تو قوی ترین آدم روی زمین ش
چند شب پیش خیلی ذهنم درگیر بود .از خدا کمک خواستم .همسر درست می گفت؟ اطرافیان درست می گفتن؟
با خدا حرف زدم ؛ خیلی؛ ازش یه نشونه خواستم . خواستم  بهم نشون بده چیکار کنم و چی درسته و چی غلط رو کی حساب کنم و نکنم
شب خواب دیدم
خواب دیدم داشتم یه چمدون می بستم برم یه کشور دیگه ، با هواپیما،  دیدن امام زمان عج . همراه با پسر کوچیکم. پدرم بود مرتب می گفت نمی خواد بری
حالا برای چی ... اصلا امام زمان عج نیست وجود نداره . گفتم چرا بابا جون هست از هر کی می خوای ب
از اون‌جا که زیاد پست می‌ذارم، حس می‌کنم وقتی قراره یه مدتی ننویسم، باید حتما بهتون خبر بدم. و خب، الان اومدم خبر بدم که باز یه مدتی نیستم. پاییز داره شروع می‌شه و علاوه بر تغییر فصل، تولد منم نزدیکه و اینا کنار هم یکمی وادارم می‌کنه برم تو غار تنهایی، فکر کنم، کتاب بخونم، قدم بزنم و الخ.
فلذا لطفا مراقب خودتون باشید، لباسای گرمتون رو کم‌کم دربیارید از تو کمد و چمدون، نوشیدنی‌های گرم بخورید، کاکائو یادتون نره، انار دون کنید و دمنوش به در
لباس هام چپیدن تو چمدون و ساک. لوازم کارم رفتن تو کارتون. کتابام دست بندی شدن و کمتر از یک چهارمشون باهام میان و باقی میرن به کتابخونه یه مسجد. یکم خرد ریز دم دستی مونده که اگه کارتون بزرگ داشتم همه شون رو میریختم داخلش.
تا یک هفته دیگه میرم از این خونه برای زندگی مجردی و تمام واکنش مادرم این بوده: طلاهایی که برات خریدم و پولی که بهت دادم رو میاری میدی.
تمام تحقیر و توهینهایی که بهم کرد یک طرف و این اخری یک طرف. دلم میخواست بهش میگفتم تلخی یکی از
دو روزه دست چپم بسیار درد میکنه، از نیمه ی چپ گردنم شروع میشه و تا آرنجم تیر می کشه. شونه ام مخصوصا خیلی درد میکنه و واقعا نمی دونم چشه. یکی از شدیدترین دردای عمرم بعد از سردرد همیشگی و گلودرد پارساله. دیروز یه نوافن خوردم و یکم بهتر شد ولی تو بازار در حال امتحان کردن زیپ چمدون و کوله، زیپ رو محکم کشیدم و دوباره درد گرفت. کلا فرق نمی کنه، هم تیزاتیدین خوردم خم نوافن، حتی پماد ایبوپروفن هم زدم ولی بیشتر از دو ساعت دووم نمیارن هیچ کدوم. خلاصه که خ
شلوار جین گشاده و تی شرت طوسی با عکس یه دختر و یه گربه روش رو پوشیدم و نشستم رو مبل دو نفره روبه روی تلویزیون و پاهام رو دراز کردم روی میز! لپ تاپم هنوز روشنه و جمش نکردم. تنها چیزهای جم نشده همین لپ تاپه و شارژ گوشی و رژ و ریمل و عطرم. اول چمدون زرشکی رو ورداشته بودم و وسایلم رو چیده بودم و در نهایت دیدم داره میترکه و من خوشم نمیاد از چمدونی که بترکه، چمدون طوسی رو ورداشتم و همه چیو از اول چیدم، و سعی کردم همینجوری که همه چیو میچینم دابل چک کنم! لب
گیره‌ی بافتنی سرمه‌ای با گل ریز سرخ که کنارش بافته شده رو به سمت چپ موهام وصل کرده بودم و یاد شبی افتادم که با وسواس‌ هزار ساعت تمام گیره‌ها رو نگاه کرده بودیم و آخر این مال من شد. آخرین عکس رو جلوی آینه پایین گرفتم و چمدون سبز رو دنبال خودم کشیدم. تاکسی. مسیر آشنا و نخل‌های وسط بلوار. رد شدن چمدون و کوله‌پشتی از زیر دستگاه. کارت پرواز و B بودن صندلی که یعنی خبری از کنار پنجره نشستن نیست. تیک آف. خداحافظ شهر غریب. 
دم غروب رسیدم خونه. دم غروب رس
دیشب داشتم رختخواب ها را پهن میکردم که یهو بدون مقدمه گفت "غصه ام میگیرد وقتی که بری،با تنهایی چه کنم؟"
لبخند زدم و گفتم "خب من دوباره میام اینجا،تو بیا خونمون.قرار نیست که دیگه نبینمتون"
غلتی زد و گفت" راستش رو بگم؟وقتی با چمدون اومدی اینجا توی دلم عزا گرفتم که چطور باهم کنار بیاییم؟ولی تو اصلا بداخلاق نیستی."
توی دلم هری ریخت پایین و سعی کردم لبخندی سنجاق کنم به لب هایم"خب میدونی شاید من شوخ طبع نباشم اما بداخلاق هم نیستم."
گفت"اره بداخلاق نیس
امروز رفتیم من دو تا مانتو خریدم.البته فقط یه مشکی می خواستم ولی مامان و خانم فروشنده اصرار کردند که رنگ سبزش خیلییییییییییییییییییییییییییییییی به شما میاد و منم گوشام دراز شد و برش داشتم.مشکی 138 و سبز 155
و رسما ورشکست شدم.خب نتیجه چاقی است...یه چمدون مانتو دارم ولی به علت چاقی مفرط تنم نمیره و مجبوذم جدبد بخرم...
همون توصیه ای که به خواهری می کردم حالا گریبانگیر خودم شده.
راستی تو فیلم teacherیه جمله قشنگ از ناپلئون داشت:هر ساعتی که امروز هدر مید
هنو لباسایی که قبل از عید از خوابگاه آوردم که بشورم نشستم و تو کیسه در معرض گندیدنه
اتو متو که کلا هیچی
چمدونم ولو وسط اتاقه با کتابایی که مثل خر فقط زحمت حمالیش رو کشیدم و دست و دلم به بستن چمدون و جمع کردن وسایلم نمیره
یه سری کار کامپیوتری هم دارم که چون لب تاب ندارم باید تا فردا تو خونه انجامش بدم و دهنم سرویسه نمیدونم برسم یا نه
باید برم حموم و موهامم خودم کوتاه کنم چون یه ماه پیش که رفتم آرایشگاه رید توش و مراسم اپیلاسیون و پشم زنی هم موند
من خیلی حساس و مرتب بودم...
حساس تر و مرتب تر شده بودم درین سالها...
اتاقم رو هر شب جارو میکردم...
تو تمام این سالها یه بار فقط سوسک خیلی ریز دیدم توی اتاقم و باهاش مدارا کردم چون هیچ وقت از زیر تخت در نیومد....
 
حالا...من ۱۲ روز خونه به خونه با یه مشت خارجی جابجا شدم و روی تخت جدید خوابیدم و کل زندگیم تو یه چمدون بوده...
حالام که برگشتم هر شب یه جام...
یه شب دانشگاه میخوابم...
یه شب مهمونم خونه دوستام...
یه شب اتاق دوستم که رفته مسافرت...
امشب اتاق همون دوس
کلید رو که توی در چرخوندم خیلی سخت باز شد ... دو سه بار در و جلو و عقب کشیدم تا وا بده این دره لامذهب .. بقول اقاجون تبله کرده بود .. باید یکی رو میاوردم با اون دستگاها ک سرش گرد هست .. که صدای گوش خراش داره در طرفش رو صاف کنه .. پشت در پر شده بود از برگ های پاییزی .. برگ های بلوط خشک شده و برگ انجیری ۵ انگشتی .. انگار پشت درو گرفته بودن که نذارن کسی داخل بشه ..‌به هر زحمتی که شد درو باز کردم و چمدون رو از صندق عقب تاکسی برداشتم و رفتم داخل .. حیاط تاریک رود ..
رفته بودم نمازجمعه این هفته.
نشستم بیرون داخل فضای باز دانشگاه تهران.
دیدم یه جوون ریشی 27اینا ساله اومد که گوشیش رو تحویل بده. چهرش خیلی آشنا بود. خیلی. ولی نمیدونستم کجا دیدمش.
یک تسبیح کوچیک خاکی کربلا دستش بود.
از اون لحظه که این صحنه رو دیدم، یه حسی تو دستام ایجاد شده، الانم هست، که دیگه نمی تونستم تسبیح کربلا دستم نگیرم.
یادم اومد یکی از بچه ها (محسن سلیمانـ...) ترم قبل یکی از این تسبیح ها ، سوغات آوره بود.
امروز داخل چمدون اینام رو گشتم ولی ن
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
دریافت
ادامه مطلب
 
قسمتی از داستان:
چقدر میخوریم بسه دیگ.. اخه چند پیک .حدی داره دیگ
-چیزی نگو تو فقط هرچقدر من میخورم توهم بخور
خواهش میکنم …دارم خفه میشم
چشاشو تنگ کردوآروم ازلای دندوناش باخشم زمزمه کرد:
-تو اسمت شرابه؟
چیزی نگفتم و چیزیم حالیم نمیشد .قط بهش زل زده بودم
-تواسمت شرابه؟
من داشتم خفه میشدم با دوتا دستام دستشو گرفته بودم با التماس که سرشو برد پاین تر صورتش تو گوشم تو گوشم با خشم زمزمه کرد :
-تو عرق سگی هم نیستی دختره ی احمق از زنابیزارم
داشتم خفه م
دراز کشیدم روی تختم بین یه عالمه وسیله و لباس و چمدون،نمیدونم چقدر این مدت زود گذشت که سرعتشو احساس نکردم.بعد دو سه هفته از شروع ترم جدید که کلا دو هفته‌ بود برنامه کلاسامون منظم شده بود و داشتیم عین آدم میرفتیم دانشگاه،خبر اومد دانشگاه تعطیل شده و خوابگاها هم از روز ۹ام به بعد میبندن...به خاطر ویروس کرونا...همه چی یهویی حالت جدی و ترسناکی به خودش گرفت وقتی آموزش دانشکده به بچه‌ها ماسک داد و گفت امروز کلاسا کنسله تا آخر هفته. راستش دیشب خبرا
۱- راه تو را می‌خواند
شنبه، بیست و سوم شهریور، بالاخره نتایج کنکور اومد. رتبه‌ام دو رقمی شد. و همون رشته و دانشگاهی قبول شدم که از پنج یا شش سال پیش آرزو می‌کردم. بالاخره نتیجهٔ زحمت‌هام رو گرفته بودم، و این خیلی هیجان‌انگیز بود!
ولی من بیشتر از اینکه خوشحال باشم، نگران بودم. می‌دونستم دانشگاه پر از فرصت‌ها و آزادی‌های جدیده. ولی اینها تهدید هم محسوب می‌شدند. اگه نتونم دوست پیدا کنم؟ اگه با همخوابگاهی‌ها کنار نیام؟ اگه به می و معشوق و له
حالا بیشتر از یک هفته ست که من اومدم خونه. امتحان که کنسل شد دیگه نشد در مقابل اصرارای خونواده مقاومت کنم. تسلیم شدم و به اندازه یک ماه چمدون بستم. یه سری از کتاب هام رو ورداشتم. گلدون هام رو با گلخونه چوبیشون گذاشتم جلوی در ورودی و آب دادنشون رو سپردم به همسایه. حالا اینجا، تو خونه ای که اصلا برای من خونه نیست، با وجود صمیمیتِ زیاد اعضای خونواده، برای خودم کنجی دارم اما خلوت نه. دارم سعی میکنم عادت کنم به شلوغی و سر و صدا و مشارکت و این چیزا، خی
مرد-(حرف‌هایش تمام شده. مضطرب ایستاده. کتش را روی دست هایش جابجا می‌کند.)
زن-حالا برگشتی که چی بشه؟ (صدایش بلندتر می‌شود) آدمی که رفته، رفته. همینقدر ساده. تو کجا بودی (بغض، صدایش را می‌لرزاند) اون شبی که من فکر می‌کردم خونه‌ی دستای من، جیب اون بارونی کاراملی اته و وقتی از روی چوب لباسی برش داشتی و تا نزده گذاشتیش توی اون چمدون، گفتم آواره شدم. تو رفتی. صد بار توی سرت، چمدونات رو بسته بودی و رفته بودی. وقتی که دیگه نمیومدی کنارم توی بالکن(به یک
۱- راه تو را می‌خواند
شنبه، بیست و سوم شهریور، بالاخره نتایج کنکور اومد. رتبه‌ام دو رقمی شد. و همون رشته و دانشگاهی قبول شدم که از پنج یا شش سال پیش آرزو می‌کردم. بالاخره نتیجهٔ زحمت‌هام رو گرفته بودم، و این خیلی هیجان‌انگیز بود!
ولی من بیشتر از اینکه خوشحال باشم، نگران بودم. می‌دونستم دانشگاه پر از فرصت‌ها و آزادی‌های جدیده. ولی اینها تهدید هم محسوب می‌شدند. اگه نتونم دوست پیدا کنم؟ اگه با همخوابگاهی‌ها کنار نیام؟ اگه به می و معشوق و له
خواب دیدم تو ایستگاه متروئم. یه ایستگاه متروی معمولی نبود. شبیه چیزهایی بود که از ایستگاه‌های قطار هند و پاکستان می‌بینیم. شلوغ، آدم‌های چمدون به دست. شکل و نژاد و لباس‌های مختلف. مسجد داشت. نمازخونه داشت. و خیلی طول کشید تا به این ایستگاه برسم. سوار ماشین بودیم. فائزه پشت فرمون بود. مامان صندلی عقب و من جلو. من داشتم موز می‌خوردم و پیاز. :| رسیدیم به میدون، راه رو به خاطر یه گودالی، انگار که برای فاضلاب، عوض کردن. از مسیر دیگری ادامه دادیم. رس
بچه که بودم با مامانم و خواهرم رفتیم و نفری ی روسری خریدم...اون موقع پول زیادی بود برای ی روسری..چون حریر بود...
مامان از ترس اینکه خرابش کنم گذاشتش توی چمدون... و بعد شش،هفت سال تلاش من ، عید امسال بهم دادش...
وقتی دیدمش یه سوال توی مغذم مرور شد: من برای این انقدر زجه زدم؟
و ته دلم حالم بهم خورد از اون روسری... میدونی چیه اون موقع خیلی چیزا میتونستم یاد بگیرم..اما فهمیدم که نداشتن اون باعث شد تا از نگاه من دست نیافتی و زیبا ترین چیز دنیا باشه...وقتی دی
سلام
من بعضی وقتا تو خواب میبینم پشت فرمون ماشینم. همه چیز معمولا اوکیه بجز یه چیزی. موقعی که میخوام ترمز کنم. وقتی ترمز میکنم، ماشین کامل وای نمی ایسته.
مثلا  سرعتش به یکی دو کیلومتر بر ساعت میرسه و آروم آروم جلو می‌ره.
تلاش میکنم بیشتر ترمز رو فشار بدم نمیشه. 
جفت پا ترمز رو فشار میدم نمیشه.
دستی رو میکشم نمیشه و هی می‌ره جلو و میماله به اینور اونور و باعث میشه خلاف برم و ... خیلی کابوس طولانی ای هست و چون خیلی ترسناک نیست زیادم طول می‌کشه و فق
بعد از دو روز ترک خونه و بیست هزار قدم، پیاده روی - به گواهی pedometer - خسته، داغون و صد البته گرسنه رسیدم در ساختمون. میدونستم دخترداییم امشب رو مهمون شریف هست، با این وجود پیشنهاد شام خاله، دایی و دوستام رو رد کردم تا دومین شب تنهایی رو تجربه کنم. داخل ساختمون که شدم یک راست رفتم سمت آسانسور. هرچی دکمه اش رو فشار دادم تغییری نکرد. با خراب / قفل دیدن آسانسور دنیا روی سرم خراب شد ولی چاره ای هم نبود. بیشتر از دویست پله بالا رفتم، از یه جایی به بعد حوص
1. سر صبی ساعت 6 داداشم تو ماشین عباس قادریه جواد یساریه کی کیه لب کارون می خونه؟؟ اونو گذاشته بود :|| قیافه من :||
2. ینی یه جوری امروز فقط چند ساعت ادبیات خوندم که پرای سهراب سپهری هم ریخته. 
3. از بی انگیزگی در درس خواندن رنج می برید؟ از خوراکی استفاده کنید.
دوازده تا دونه زیتون برداشتم. تعداد خط های جزوه ادبیاتو تقسیم بر تعداد زیتونا کردم. مثلا اگه شد 5، هر 5 خط یه زیتون می خوردم :'| پس فکر کردین چجوری تونستم چند ساعت متوالی ادبیات بخونم؟
4. دلم برا ا
زندگی پولداری چه طعمی می تونه باشه؟
اینکه پول خودت باشه ها. پول پدر و مادر خودت یا پدر و مادر همسرت نباشه.
که مثلا یک عمری کار کرده باشن و حالا بدن تو بخوری. اینطوری اصلا خوشایند نیست...
نه.
پولی که خودت تلاش کرده باشی، اما خلاصه بهش رسیده باشی.
مثلا حالتی که میری فروشگاه و اصلا برات مهم نباشه چند بسته پنیر هیجان انگیز جدید بیشتر ورداشتی. یا برای برداشتن 5 سبد خرید، هی پشت اجناس رو چک نکنی قیمتشون چقدره.
میری لباس بخری و میتونی بقیه ی تیکه های ستش
خواهرم که کوچیک بود، یه کاپشن سبز سدری داشت
یه کاپشن سبز سدی خیلی پف پفی با کلی جیب مخفی که هرکسی رو به این فکر مینداخت که یه بچه چی داره برای قایم کردن تو اینهمه جیب...شاید دست عروسکی که تو مهمونی از بچه ی صابخونه کش رفته
بگذریم
خواهرم بزرگتر که شد، وسط جابجا کردن لباسا و خاطرات، یهو این کاپشن ته مهای چمدون قدیمیه پیدا شد
ازش پرسیدم:یادته چقدر اینو دوست داشتی؟همش این کاپشنو میپوشیدی
گفت بهش علاقه نداشتم
چشمام چارتاشد:جدا؟!!
خیلی معمولی انگار
خواب دیدم تو ایستگاه متروئم. یه ایستگاه متروی معمولی نبود. شبیه چیزهایی بود که از ایستگاه‌های قطار هند و پاکستان می‌بینیم. شلوغ، آدم‌های چمدون به دست. شکل و نژاد و لباس‌های مختلف. مسجد داشت. نمازخونه داشت. و خیلی طول کشید تا به این ایستگاه برسم. سوار ماشین بودیم. فائزه پشت فرمون بود. مامان صندلی عقب و من جلو. من داشتم موز می‌خوردم و پیاز. :| رسیدیم به میدون، راه رو به خاطر یه گودالی، انگار که برای فاضلاب، عوض کردن. از مسیر دیگری ادامه دادیم. رس
آرام بخش خوردم و تمام زمان پرواز رو خوابیدم. وقتی رسیدم، توی فرودگاه، احساس سردرد و گیجی شدیدی داشتم. با وجود این که یکسال به طور فشرده کلاس زبان آلمانی رفته بودم حس میکردم هیچی بلد نیستم. نمیتونستم تابلوهای راهنما رو بخونم. بغضم شدید بود. نمیتونستیم چمدون ها رو دنبال خودم بکشم. بی هدف روی صندلی سالن انتظار نشستم و زل زدم به مسافرا که گاهی با عجله از جلوم رد میشدن. آووکادو قرار بود اینجا باهام باشه. ما قرار بود باهم اینجا باشیم. کلی صبر و تلا
هزار فرسنگ نفرین شب نامه : دهم فصل دومژانر: وحشت  ، رازآلود نویسنده : سیماتوجه: +15
فرودگاه پر بود از جمعیتی که حتی نمی شد تو شلوغی بهشون نگاه کرد چه برسه به پیدا کردن اون پدر جاناتان!ویلیام روی یه کاغذ بزرگ نوشته بود دنبال جاناتان هستیم! با خوردن تنه ی مسافرا هر  لحظه فکر می کردیم جاناتان هستش! تا اینکه بالاخره یکی بین جمعیت که داشت به سمت مون میومد خودنمایی کرد!  لباس مسیحی سیاه رنگش  و صلیب نقره ای توی گردنش به سمتش رفتیم و ویلیام گفت: پدر جا
نفس کشیدن سخته.شدیم تَرکِش.‌ هرکی یه جا. همه با هم. همه تنها. بعد از بهرام که ۲۳ جلد کتاب و عینک ۲ میلیون و هشتصد هزارتومنی و اتومو و شالگردن مادر مرحومش رو چید توی چمدون و قاچاقی رفت ترکیه واسه کار، بعد از احسان که همکلاسی دبیرستانم بود و کارشناسی یه دانشگاه بودیم و فوتبالش عالی بود و عاشق محصولات Puma بود و واسه دکتری رفت ایتالیا، بعد از محمد که شب قبل رفتنش به استرالیا بهم پیامک داد "ما رفتیم با مرام، ببخش نتونستم زنگ بزنم بهت" و یه عالمه قلب و
همیشه دلم میخواست برای ثانیه به ثانیه روزم برنامه داشته باشم و کلا زندگیم چهارچوب درستی داشته باشه و روزم با علاقه مندی هام پر بشه و حالا به اون نظم رسیدم؛ صبح ها قبل از طلوع خورشید بیدار میشم و لباس ورزشی مشکی هامو میپوشم و میرم برای دویدن روزانه بعدش تو راه برگشت به خونه نون بربری تازه میخرم بعضی روزا خامه عسلی میخورم بعضی روزام املت :)
بعد از دوش گرفتن آماده میشم برم سرکار 4 روز اول هفته رو صبح ها توی پژوهشگاهم با دانشجو های ارشد و دکترام سر
همیشه دلم میخواست برای ثانیه به ثانیه روزم برنامه داشته باشم و کلا زندگیم چهارچوب درستی داشته باشه و روزم با علاقه مندی هام پر بشه و حالا به اون نظم رسیدم؛ صبح ها قبل از طلوع خورشید بیدار میشم و لباس ورزشی مشکی هامو میپوشم و میرم برای دویدن روزانه بعدش تو راه برگشت به خونه نون بربری تازه میخرم بعضی روزا خامه عسلی میخورم بعضی روزام املت :)
بعد از دوش گرفتن آماده میشم برم سرکار 4 روز اول هفته رو صبح ها توی پژوهشگاهم با دانشجو های ارشد و دکترام سر
آخرین باری که با اکیپ رفقای چندین ساله رفتیم پیاده‌روی اربعین، همشون دسته جمعی دعا کردن سال دیگه این سید با زنش بیاد. آشِ ازدواج نکردنم انقدر شور شده بود که حتی مادر پدرای رفیقا که همسفر بودن تا منو می‌دیدن میگفتن ما فقط دعا کردیم سال بعد دست تو دست خانومت بیای. و بالاخره بین اون همه تیر آرزو که شلیک شد یکیش خورد به هدف! شاید اگه همون موقع بهم میگفتن سال بعد دو نفری میای میخندیدمُ میگفتم نه بابا من برنامه‌ای ندارم.
الآن که داریم دوتایی چمدون
گاهی دلم میخواد برم یجای دور, دلم میخواد همینجوری خیلی ریلکس ادامه بدم ,هیراد ناراحته و من هیچ کاری نمیکنم ,عصبیه و منتظره ازش دلجویی کنم باز هم کاری نمیکنم,حالم خوبه احساس میکنم میتونم به اندازع تمام این سال ها که دختر احساساتی بودم ,بی رحم و قوی باشم,پس به هیراد زنگ نمیزنم ,اسمس نمیدم,جواب اسمس های طلبکارانه اش رو با تاخیر و در حد دو کلمه میدم,خییلی خوب نیست اوضاع ,اما اون شوهرمه ولی من دیگه توانشو ندارم که ضربه بخورم یا گریه کنم پس سوار اتوب
یک روز دختر یا پسرت، که هر کاری تونستی برای رفاه و آرامشش کردی، میاد بهت میگه دیگه نمی‌خواد با شما یعنی پدر و مادرش زندگی کنه. تعجب می‌کنی و ناراحت می‌شی. فکر می‌کنی کجا دیگه این همه عشق بی‌منت به پاش ریخته می‌شه، کجا هر وعده غذای گرم می‌گذارند جلوش، کجا غیر این خونه و کنار پدر و مادرش می‌تونه این‌قدر امن باشه. اما می‌دونی؟ نه تو کم گذاشتی و نه اون ناسپاسه. یک نیازی هست به اسم استقلال که از یک سنی میاد سراغت. شاید تو قبل این که نیازت به مرز
بعضی روزها سخت‌اند.سنگین‌اند.بعضی لحظه ها انگار بار عالَم روی شانه های نحیف ِ روحت افتاده.که شاید گوشه ای نشسته باشی اما تا قله ی قاف میروی و سقوط میکنی، در یک قدمی ِ فتح.شاید هم چند قدم عقب تر !
که من این لحظه های سنگین ِ متوالی را شب ها در مامن همیشگی، در جایی که همه برای آسایش انتخاب میکنند و من برای فرار ، هضم میکنم.هم‌آنجا که هر بیننده( یا بقول استاذُنا، "ناظر ِ بیرونی ") حکم بر خواب بودنم میدهد، فرار میکنم؛ از عالم واقع ِ سخت ِ هولناک ِ
یه مطلب دیگم در مورد تجملات میخوام بنویسم! 
این چند روز که کلا دراز کشیدم و استراحت میکنم و کاری نمیتونم انجام بدم بیشتر ماهواره تماشا میکردم یه چندتا کانال که فیلم پخش میکنن و برنامه های آشپزی و دکوراسیون-معماری رو تماشا میکردم. این خارجی ها خیلی باحال و راحته سبک زندگیشون اکثرا فکر کنم خونه رو مبله اجاره میکنن و موقع جابجایی فقط یه چمدون و کیف وسایل شخصی و لباس هاشونو برمیدارن کلا هرچی دارن ضروری هاست. اون وقت ما ایرانی ها یه کمد شیشه ای به
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_سی_و_ششم
.
داشتم چمدونم رو روی زمین می کشدم و بی هیچ هدفی قدم می زدم اما کدوم سمتش رو نمی دونم
که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم 
هیچ وقت ماشین باز نبودم و واسه همین مدلش رو نمی دونم چی بود فقط می دونم خارجی بود
ایستادم 
یه نگاه انداختم و خواستم راه کج کنم و برم و که دوتاشون پیاده شدن
قیافشون خلاف نمی زد اما سوسول بودند
یکی شون جلو تر اومد
- به خوشگل خانم این وقت شب تنهایی با چمدون کجا می ری
بیا برسونیمت
یه نگاه بهش انداختم و یکم
طبق معمول همیشه،کلی خرید کرده بود برام و همشو رو میز اشپزخونه بود و درحال پک شدن بود.....در چمدونِ زرشکیم رو باز کرده بودم....رفتم سمت وسایل که ببرم انتقالشون بدم به چمدون....
-مامان ، اوکیه دیگه؟ببرمشون؟
+اره اره ببرشون...
از اونطرف بابا رفته پایین که ماشین رو روشن کنه و بریم به سمت فرودگاه....
از اینطرف تو خونه چندتا مهمون نشستن که برای خداحافظی از من اومدن.....
حین بردن وسایل،یهو مامان اومد از کنارم رد بشه که بهم گفت ساعت پروازت چنده عزیزم؟ و من واق
دیروز بعض کرده و غمگین بودم. بابام میگفت خیلی بد نیست تو اینجا باشی، درسم نداشته باشی و من اینقدر دلم تنگت باشه؟ پا شدم رفتم پیششون. به زور. با بغض. مامانم یه جفت کفش برام خریده‌بود. برای عروسی برادرم. پوشیدم ولی حتی بندشو نبستم. بابام گفت نمیخواستی خارجی حرف بزنی؟
خنده‌م گرفت. یادش بود دفعه‌های قبلو. هر دفعه که یه چیز خانم‌وار می‌پوشم می‌شینم پاهامو میندازم رو هم و میگم : as a lady 
حوصله نداشتم! زور که نبود. شروع کردم جیغ جیغ کردن که چرا برای ا
خانوم سومی (نگار)
شهاب جون نگار میتونی برام یه مقدار پول برریزی، موهام شپش، به کسی نگی، زده بخدا هچی ندارم
این پیامکی هست که یه ربع قبل رسیده به گوشیم از نگار. چه کنم به نظرتون؟ توضیح اینکه آخر برجه و بعد برگشت از شیراز الان فقط صد تومن تو کارتمه. ثانیا نگفته کجاست، قمه خونه دوستش یا تهرانه خوابگاهه، یه مقدار یعنی دقیقا چقدر؟ پول یه شامپو؟ پول یه حموم عمومی یا خیلی بیشتر از این حرفا؟
ثالثا. یه داداش بزرگ متأهل داره. کلی خواهر داره و یه مادر و ا
 
پاییز برسه و من دلم نخواد غروباشو ببینم؟ پاییز برسه و من ۱۹ روز میدون شهرداری رو ندیده باشم؟ پاییز برسه و من تو خیابون حافظ و باغ محتشم قدم نزده باشم؟ پاییز برسه و من دلم نخواد بارونش خودشو به رشت برسونه؟ پاییز برسه و نخوام لباس‌ها و عادت‌های پاییزهای سال‌های پیش رو از چمدون بیرون بکشم؟ روسری نارنجی؟ شال گردن قرمز؟ نیم‌بوت زرشکی؟ کیک پرتغالی؟ چای آخر شب؟ انار باغ مادربزرگه؟ پاییز برسه و این همه بی‌اثر باشه؟ این همه بی‌معجزه؟ این همه د
 
 جاتون خالی دیشب نماز مغرب حرم بودم و همتون جمعا دعا کردم چون به قدری شلوغ پلوغ! بود که فرصت دعا تکی تکی نبود
تو مسیر آمدن یه راننده اتوبوس کاروان با چمدون هاشون پیاده کرده بود و اونها هم مونده بودن که چیکار کنند چون قرار بود چمدونها با اتوبوس ها بره محل اسکان ما هم در نهایت فداکاری گفتیم حاضریم زودتر پیاده بشیم ( ۳ کیلومتر جلوتر) تا اونها چمدونهاشون تو اتوبوس ما بذارن ولی راننده اتوبوس قبول نمیکرد!گفتیم کرایه میدیم گفت «نه»گفتیم زائر امام

این روزهای در آستانه ی پانزدهمین روز از نهمین ماهِ سال،فکر میکنم چقدر برخلاف گذشته از روزهای پیش رو وهم دارم،گیر کردم تو روزهای گذشته،تیکه تیکه قلبم رو بین روزهای قشنگ نوجوانی و بچگی خاک کردم و بجاش تیکه های سنگ و کلوخ تو قلبم جاساز کردم..
میبینم
میشنوم و
بی تفاوت از تک تک اتفاقهای زندگی می گذرم..
کمتر دلگیر میشویم...
صبورتر شده ام...
بیشتر میبخشم...
کمتر خرده میگیرم
درِ گنجه را باز میکنم و
شالگردنی که سال پیش بافته بودم را میارم و بازش میکنم
دو هفته‌ی پیش فاجعه بود. میخواستم پست «بلوف» رو بازنشر کنم. بعدش تصمیم گرفتم که نه؛ یک پست بذارم و تمامِ صفحه رو پر کنم از غرغر. درباره‌ی اویلر میگن که «اویلر بی هیچ کوششی، و به همان سهولت که آدمی نفس می‌کشد و عقاب خود را در هوا نگه می‌دارد، محاسبه می‌کرد.» چارلی هم به همون سهولت در محاسبات اشتباه می‌کنه. توی امتحانِ فیزیک منفی‌ها رو لحاظ نمی‌کنه، توانِ 2 ها رو از قلم میندازه، و در نهایت برای اینکه فضاحت رو به حدّ اعلی برسونه، به ترتیب یه j
+ وقتی پیش دانشگاهی بودم، یه دبیر ادبیات داشتم که یدونه بود فی الواقع. من همیشه کلاس های ادبیاتم رو دوست داشتم. اما این آقای واو. که سن بابا بزرگ ما رو داشت، بدجوری توی بحبوحه کنکور کلاس هاش به دل مینشست. من خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. امشب داشتم منچ بازی میکردم که یهو یادش افتادم. با خودم گفتم بعد از تموم شدن ِ منچ حتما میرم یه توک پا به پیج اینستاگرامش سر میزنم. بعد رفتم و فالوش کردم و کلی یاد قدیما افتادم. توی ذهنم بود که به من یه لقب داده بود. ولی
+ وقتی پیش دانشگاهی بودم، یه دبیر ادبیات داشتم که یدونه بود فی الواقع. من همیشه کلاس های ادبیاتم رو دوست داشتم. اما این آقای واو. که سن بابا بزرگ ما رو داشت، بدجوری توی بحبوحه کنکور کلاس هاش به دل مینشست. من خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. امشب داشتم منچ بازی میکردم که یهو یادش افتادم. با خودم گفتم بعد از تموم شدن ِ منچ حتما میرم یه توک پا به پیج اینستاگرامش سر میزنم. بعد رفتم و فالوش کردم و کلی یاد قدیما افتادم. توی ذهنم بود که به من یه لقب داده بود. ولی
یادمه پریا فردای کنکورش با دوستاش رفته بود بیرون و زیر عکس‌هاش هشتگ زده بود «بی‌دغدغه». منم فکر می‌کردم که بعد از کنکور به درجه‌ی بی‌دغدغگی خواهم‌رسید ولی بدتر شد که بهتر نشد.
یادمه توی این چند سالی که کنکور شرکت کردم محرم و مخصوصا دهه اولش دقیقا مصادف بود با روزای شروع من به درس خوندن مجدد و اونطور که شایسته و بایسته بود توی عزاداری‌ها شرکت نکردم. شرکت نکردم اما صدای دسته‌ها و هیئت‌ها خود به خود باعث می‌شد که هوایی بشم، که یهویی وسط در
تخت، بسیار نرم و راحت بود. نور قرمز رنگی از پشت پرده ها تمام اتاق را پر کرده بود. رنگی قرمز! نه آبی! پرده ها و قالیچه و روتختی ها و... همه و همه قرمز بود! بر سر تالار ریونکلا چه آمده بود؟ اما تنها چیزی که فرق کرده بود رنگ اساسیه ی تالار نبود! حال که بیشتر دقت می کرد، شکل تالار هم تغییر کرده بود. 
 
با دقت اطراف خود را به دنبال لباس ها و چوبدستی خود گشت. چوبدستی اش را روی میز کنار تخت پیدا کرد اما از لباس هایش خبری نبود. باید هرچه سریع تر لباس هایش را پی
روز اول (۱۳۹۸.۵.۵):

ساعت ۳ صبح خونه‌مون

من: بریم؟ دیر نشه! (پروازم ساعت هشت و نیم بود ولی چون برای عمه‌ام مشکل پیش اومده بود میترسیدم!)

بابا: زوده! سعید خودش سر ساعت ۴ میاد دنبالمون دیگه (راننده فرودگاه که سر رفت و آمد عمه باهاش آشنا شدیم و آدم خوبیه)

خلاصه سعید یک ربع به چهار پیام داد دم در خونه ماست و من بدو پاشدم که برم! دیگه راه افتادیم سمت فرودگاه و انقدر این بشر آروم رانندگی کرد که با اینکه میشه از خونه ما تا فرودگاه رو بیست دقیقه‌ای رفت حد
شب ها بی اندازه بی رحمن.. بعضی وقتا جوری قلبم خالی میشه که حس میکنم شاید برای لحظه ای یادش رفته بتپه..
یا مغزم از فشار این همه فکر انقدر درد میکنه و سرم داغ میشه که تو ذهنم میبینم خون از گوشام داره میاد و بینیم و تا کسی بخواد نجاتم بده تموم میکنم.. و هربار به اون لحظه آخر فکر میکنم به اون لحظه که میدونم دیگه آخراشه..
به اون پیام آخر... بعضی شبا تعجب میکنم واقعا که چرا هنوز نمردم؟!
قبلا وقتی دیدم خوب نیستم ترجیح دادم دور شم خیلی دور، کسی نفهمه چی به سر
قسمت اول را بخوان قسمت 158
واژگان روی زبانم نقش نمی بستند و من در سکوت به او خیره شده بودم.
- من خیلی تلاش کردم منصرفشون کنم ولی نشد از طرفی هم با دیدن فیلم جراحیت فهمیدم حق با ایشونه، دست هات به وضوح می لرزیدن.
دهانم باز مانده و من شده بودم یک مجسمه که از هر واکنشی مبرا بود.
- بی شک کادر پزشکی همراهت علیه ات شهادت می دن و بعد از اون هم حتماً کمیسیون پزشکی تشکیل می شه و...
اسید معده ام به حنجره ام شبیخون زد و درد پلک هایم را بهم دوخت.
- صدات نکردم این جا
وَأَنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ ۱۹۵بقره
و در راه خدا انفاق کنید و خود را با دست ‏خود به هلاکت میفکنید و نیکى کنید که خدا نیکوکاران را دوست مى دارد.

فراموش نکن
تمام سرمایه زندگیت دعای خیر والدین است.
کمترین قدردانیت این است
که دوستت دارم هایت را از آنها دریغ نکنی.
ما انسان ها گاهی اونقدر خودخواه میشیم که حتی این خودخواهی به خودمون هم رحم
دفعه‌ی قبل چندسال پیش بود که این اتفاق افتاده بود و من اصلاً خبر نشدم. یعنی دو روز بود که وقتی آخر شب برمی‌گشتم خونه می‌دیدم که هیچکس نیست. بعد به یخچال توجه کردم که چیزی کم و زیاد شده یا نه. به جابه‌جایی وسایل روی اپن و میزها دقت کردم، از توی کمدها کفش‌هاشون رو چک کردم، کیف‌ها یا چمدون‌ها رو. ولی نه، هیچ چیز جابه‌جا نشده بود. این دو روز هیچکس به جز من توی خونه نیومده بود و هیچ نشونه‌ای هم از مسافرت رفتن نبود. روز قبل اصلاً متوجه نبودشون نشد
همه‌ی ما دستِ کم یکبار یک‌نفرو از دست دادیم،یک‌نفری که زمانی تصور دنیای بدون اون محال بود،حتی فکرِ نبودنش هم سخت بود برامون؛بعد یکهو به خودمون اومدیم و دیدیم ای دل غافل،شد آنچه که نباید میشد.
گاهی ما اونارو میذاریم کنار و گاهی اونا مارو! توی هرکدوم از این دو حالت یه احساس وجود داره،دل‌تنگی؛شاید همون لحظه به‌وجود نیاد اما بالاخره یه روزی یه جایی یه چیزی اونارو به یادمون میاره،لازم نیست حتمأ خاطره‌ای رو باهم ساخته باشید،ممکنه از یه جایی
سلام ^__^
گفته بودم مامن امنم لو رفته و اگر بنویسم با رمز مینویسم،اما پشیمون شدم،مثل قبل ادامه میدم و مینویسم؛بدونِ هرگونه خودسانسوری.
بریم سراغ موضوع اصلی،این پست و پست‌های آتی که نمیدونم دقیقا چندتا خواهد شد درباره‌ی اون سفر یک هفته‌ای هست که با دوستِ عزیزتر از جانم به بندرعباس رفتیم؛لکن یه سری اطلاعاتی رو باید از قبل بهتون بدم تا برسیم سر این بحث،لهذا این پست طویل است،اگه حوصله‌اشو ندارید از همینجا خداحافظی کنید:)) اگر دارید که فَبِها!
من یادمه وقتی که توی یه پستی کاملا توهین کردم به پسرای ایرانی چون میدیدم که همه شون توی کانادا چقدر ادعا جا به جا میکنن و چقدر تهی هستن در نتیجه عقده رو خالی کردم سر مخاطبای بدبخت وبلاگ
یادمه کامنت دونی اون پست رو بستم.
و ملت از شرمندگی بنده در پست قبل ترش دراومدن!
اقای یگانه یه وقتایی یه پستهایی میذاری که ادم میخواد همون جا یه کامنت بذاره ولی کامنت دونیت بسته هست!
یاور میبینی کامنت دونیش بازه ولی پیچیده مینویسه. 
یعنی من هر دو پاراگرفی که میخ
سلام به روی ماه همه.
باز من بعد نود و بوقی اومدم و دقیقا استیکرم الان اون میمونه است که تو تلگرام با دستاش جلوی چشماشو گرفته ...
 
خوب وقتایی که من غیب میشم دقیقا دو تا دلیل داره.
 
یا سفری جایی ام.
یا حالم خوب نیست و فرو رفتم تو خودم.
 
این بار برای من جفتش بوده.
البته سفر نبودم اما چند روزی ییلاق بودم و بعدشم خواهرم بعد دو ماه از انزلی اومده بود پیشمون و یه هفته با اون بودم کلا.
وقتی رفت احساسم دقیقا مثل روزای برگشتن از سفر بود که آدم خسته ی سفره و ب
دیدین چند وقته براتون ننوشتم؟ یعنی برای خودمم ننوشتم؟ و دیدین اصلا تو مود نوشتن نبودم؟ حتی کپشنم ننوشتم؟ واقعا عجیبه این ریت تغییر و واقعا ناراحتم که مطمئنم چند ماه/سال دیگه هیچ خاطره و حسی به هفته آخرم ندارم. الانم ندارم حتی :))
 
خب شرایط فعلی چیه؟ اتاقم مثل جنگل! در همه کمدا و کشو ها چارتاق باز، رو تخت‌ها و زمین پلاستیک خرید ریخته. به زور هرچیزی پیدا میکنم میچپونم تو چمدون، بعد فردا قراره فاطمه بیاد! ( هم خونه قبلی سمیرا که قراره بعد من تو ای
.  
دیوارهای آجرپوش که پیچکها همچون بختک برویش خیمه زده اند و تمام چهار گوشه ی خانه را یک به یک تصرف نموده و از تمام دیوارها بالا رفته اند ،  در گذر زمان طی سالیان متمادی این خانه  همچون سوهان روحم بودههربار که از نبش کوچه اش گذر کرده ام ، بی اختیار به یاد تلخ ترین حادثه ی روزگارم افتاده ام . و هربار به یاد گناهی افتاده ام که نابخشودنی ستگمان میکردم مرور زمان  مشکل را حل خواهد کرد ، اما ، عذاب وجدان ، امانم را بریده ... خسته شده ام ، میخواهم از ای
#انسان ِ دکتر شریعتی ۴۴ روز تاخیر خورده بود‌. نه صرفا واسه اون، بیشتر به خاطر جمع کردن وسایل هام از خوابگاه، دیشب راهیِ تهران شدم و الان که دارم این متن رو می نویسم، دست هام از شدت سنگینی چمدون و ساک ورزشی، قرمزِ قرمز شده و روی یکی از صندلی های بدنه نقره ای  و کف‌مشکی راه آهن نشستم تا برگردم خونه. یه مرد شکم گُنده هم روبروم نشسته که داره گاز هشتم رو به ساندویچش می زنه و پاهاش یه بویی می ده که نگو و نپرس! نوشابه اش "فانتا"ست و سه تا ساندویچ دیگه هم
سلام خوبید دوستان طاعات و عباداتتون قبول باشه
میدونم بی معرفت شدم از بی وقتی بخدا، توی پایتخت همه چی به سرعت میگذره به خصوص وقت ادم، و اگر بااین سرعت همگام نشی خیلی عقب میمونی، تا 5 سرکارم، و مخاطب میاد دنبالم توی ماه رمضون میگه اذیت میشی، کل ماه رمضون رو بیچاره از وقت استراحت بین دو شیفتش زده که بیاد دنبال من، معمولا هم توی مسیر خریدی چیزی داشته باشم میبره منو انجام میدم و حدود 6 ونیم اینامیرسم خابگاه، تابرسم نمازمو بخونم و افطار وسحرمو اما
یک:
اندوه رفته ای و آنقدر رفته ای ...
که دیگر وطن تو ...
از شناسنامه ی تو ...
پیدا نیست!...
دو:
مرز را ... بین دو چشم تو انخاب می کنم ...
جائی که بوسه ها ... دوست دارند ...آزاد بگردند!
سه:
وقتی فدای تو می شوم ... به نامه ها چه مربوط؟!
ربط می دهی که قبل ترها ... نوشته ام؟!!!!
چهار:
فرشته ها ...
چه حکمت است که شمارا می بینم؟!
یا خدا اشتباهی شمارا فرستاده زمین ...
یا گریم جدید کودکان کارید؟!...
یا خدا می خواهد مرا امتحان کند؟!
مرده ام؟!
...
یا هیچ کدام ...
دنیا صحنه ی تئاتر شده؟!
برای من که در حالت عادی هم کم وسواس ندارم؛ زندگی خوابگاهی به طور طبیعی سخته. بعد فرض کنید یه ویروس تقریبا ناشناخته و به شدت واگیردار اپیدمی بشه. اینقدر دستامو شسستم که زخم شده. تازه توو خوابگاه مگه دست شستن افاقه میکنه؟ دستتو بشوری، بعدش باید بازم بری دری رو باز کنی که نمیدونی کی بهش دست زده. اصلا خوبی زندگی توو خونه یکیش اینه که تعداد آدمایی که به هرچی دست میزنن محدوده و تو میشناسیشون.  رفتم محلول ضدعفونی کننده بخرم هیچ جا نداشت. ماسک سرجیکا
دیروز صبح داشتم می‌رفتم ایستگاه که داداشم رو از دور دیدم، داشت میومد طرف خونه، از کربلا، با یه چیزی شبیه چمدون که می‌کشید. اتوبوس رو هم دیدم که داشت میومد سمت ایستگاه. اول دویدم سمت داداشم و بدون اینکه توقف کنم، دست دادیم و سلام کردیم و بعد دویدم سمت ایستگاه. گفت مامان آقای هم پشت سرمن. می‌دونستم، چون بابای بره‌ی ناقلا با موتور رفته بود دنبالشون، اما وقت نداشتم صبر کنم، اگه اتوبوس می‌رفت دیر می‌رسیدم. تا وقتی اتوبوس از حوالی خونه دور بشه
پزشک دهکده یکی از سریال های خاطره انگیز هم سن و سال های من به حساب میاد. یادمه یه بار تو یکی از قسمت هاش دکتر مایک تو خواب یه شبی از چند سال بعدش رو دیده بود. نشسته بود رو یه کاناپه و داشت بافتنی می بافت. بچه هاش بزرگ شده بودن... یادمه اون موقع ها با خودم میگفتم چه جالب می شد اگر آدم همینطوری فقط می تونست یه سکانس از آینده ش رو تو خواب ببینه. بدون توضیح اینکه چه اتفاقی تو این فاصله افتاد و چی شد که اونجوری شد.
امشب دوباره یاد اون آرزوی بچگیم افتادم؛
راهنمای خرید اینترنتی کوله پشتی لپ تاپ ؛ نکات مهم در انتخاب کوله پشتی لپ تاپ
کوله پشتی لپ تاپ یکی از وسائل جانبی لپ تاپه که برای هر کسی که لپ تاپ داره ضروریه ! اگر لپ تاپ دارید ، مهم نیست که یه آقای کارمند پر مشغله هستین و یا یه خانم خانه دار !  در هر صورت به کوله پشتی لپ تاپ احتیاج دارید . با گسترش و تحولات اجتماع شهری و متعاقبا تغییر نیازهای مردم ، کم کم انواع مختلفی از کوله پشتی لپ تاپ با طراحی ها و کاربری های متفاوت وارد بازار شدن . چند نکته بسی
                             توفیق اجباری سفر یک روزه به یزد!
 
اینکه چی شد که من و پدر مادرم( بدای اولین بار ۳ نفری) از یزد سردراوردیم بماند. اینکه ۲۰ سالگیم تا اینجا به عجیب‌ترین حالت ممکن می‌گذره و دروغ چرا منم خوشم میاد از هیجان و اتفاقای برنامه‌ریزی نشده‌ش هم بماند. اینکه دلم میخواست ۹۸ام سال پرسفری باشه و تا اینجا اون سفر عجیب غریب جنوب و این یزد قشنگ تو کارنامه‌شه هم بماند.برای نوشتن سفرنامه دلم میخواست قبلش کتابای منصور ضابطیان رو خونده
دل کندم. باید مسئولیت همه چیز رو خودم گردن می‌­­­گرفتم. چمدون رو برداشتم گذاشتم صندوق عقب. سوار شدم. مامان کنار ماشین بغض کرده بود. شیشه رو دادم پایین. فایده نداشت. پیاده شدم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم نمی­رم شهید بشما...خندیدم و سوار شدم و بغض اون بیشتر شد. تو آینه عقب قایمکی نگاش می­کردم. ناامید برگشت تو کوچه. به خودم گفتم لازم بود. باید این کار رو می­کردی. اینطو موقع‌­ها همه کائنات می­خوان یه جور ناجوری رنگیت کنن! رادیو آهنگ "ستایش" شهاب مظفر
یا مجیب الدعوه المضطرین
 
 
+دختر آنچنان حال ندارم که میتونم مثل یه کوالای اصیل بگیرم بخوابم و هیچ کار نکنم.
فردا میان ترم یکی از درسا رو امتحان دارم. و حتی شروع نکردم به خوندنش! فک کن. نه چهارشنبه کلاس داشتم نه پنجش نبه و نه امروز. و با این حال شروعش هم نکردم.
 
+خواهر هام اومدن اینجا.
و من بسی از خوشی های دور همیمون خوشم میاد.
اما از اون طرف موجب میشه خونه به حد زیااادی شلخته و نامنظم بشه. خواهر زاده همه چی و بهم بریزه و اصلا براش مهم نباشه که این
 جلسه سوم هنرکده سروش .   از داستان کوتاه و فی البداعه ای که مینویسم ،  پیش آگاهی درون پیرنگ رو نسبت به مقدمه و سیر صعودی تفکیک بدید و مشخص کنید .  2_تعیین کنید که کشمکش های داستان کوتاه از چه نوعی هست؟  3_ده غلط محتوایی هم درونش میزارم  تا شما هر ده تا رو جلسه بعد پیدا کنید .  در ضمن هفته گذشته  که سی خطا و غلط بود. برخی از دوستان. رفته بودن غل، املایی برام پیدا کرده بودن ، که من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ؟...    غلط درون مایه ،  ترتیب.پیرنگ اصلی ،
سرم درد میکنه. خسته ام و با وجود اینکه تمام تلاشم رو میکنم بهش فکر نکنم، هر خبر و داستان کوتاهی یادم رو میبره سمتش. از مارچ درگیر ویزای کانادام که هنوز تمدید نشده و تا تمدید نشه نمیتونم برم ایران. آخر آگوست در استرالیا کنفرانس هست و تا ویزای کانادام نیاد نمیتونم حتی برای ویزای استرالیا اقدام بکنم و به همین راحتی ممکن هست کنفرانس رو از دست بدم. ویزای آمریکا که آوریل اقدام کردم نیومده و ممکنه هرگز نیاد و درسم یک ماه دیگه در آمریکا شروع میشه و ام
ناطورِ دشت یا ناتورِ دشت (به انگلیسی: The Catcher in the Rye) نام رمانی اثر نویسندهٔ آمریکایی جروم دیوید سالینجر است که در ابتدا به صورت دنباله‌دار در سال‌های ۱۹۴۵–۴۶ انتشار یافت. این رمان کلاسیک که در اصل برای مخاطب بزرگسال منتشر شده بود، به دلیل درون‌مایه طغیان‌گری و عصبانیت نوجوان داستان، مورد توجه بسیاری از نوجوانان قرار گرفت.
خلاصهٔ داستان
هولدن کالفیلد نوجوانی هفده ساله است که در لحظهٔ آغاز رمان، در یک مرکز درمانی بستری است و ظاهراً قصد دا
شوهر آهو خانم اولین اثر علی محمد افغانی که در زندان نوشته شده است به زندگی سید میران سرابی و همسرش آهو خانم در سالهای کشف حجاب و کمی قبل و بعد از آن میپردازد.
سید میران سرابی خباز باشی معروف شهر و رئیس صنف نانوایان، مردی میانسال، جا افتاده و متدین است که حاصل زندگی اش با آهو خانم که زنی سی ساله و فربه  با موهای بلند مشکی که برای رسیدن سید به رفاه و مرتبه و مقام پا به پای او سالها در نانوایی تلاش و در زندگی قناعت کرده است ، چهار فرزند با نامهای کِ
اول کار بگم طولانی نوشتم اگه خسته این یا نوشته های طولانی خسته تون میکنه نخونین!
روزامون وحشتناک دارن تند تند میگذرن....روزگار برام افتاده روی دور تند.... نمیدونم چرا ولی خب خیلی سریع میگذره....شاید بهتره بگم به بطالت...
خیلی وقته ننوشتم....راستش الانم چندان دست و دلم به نوشتن نمیرفت....همیشه بعد از رفتن مستر اچ و دور شدن ازش حسابی انرژی از تنم میره...
دیروز ظهر که از فرودگاه برگشتم کاملا تخلیه انرژی بودم....توی راه گریه کرده بودم و وقتی وارد خونه شدم
امروز صبح وقتی از خونه میزدم بیرون حالم خیلی بد بود. ولی شب موقع برگشتن لبخند روی لبام بود.
خواستم فقط داستان امروزم رو اینجا تعریف کنم و بگم چطوری حالم بهتر شد و تونستم لبخند بزنم و ...
به غول بزرگ کرونای ذهنم تف بندازم!
به خاطر همینم متن خیلی طولانی شد... ولی شاید...
فقط شاید...
یه نفر دیگه هم با خوندنش احساس بهتری بهش دست بده.
امیدوارم.
 
راستش وقتی خبر این اومد که پروازهای همه کشورها به ایران متوقف شده و درواقع یه جورایی کل دنیا، ایران رو قرنطین
امروز صبح وقتی از خونه میزدم بیرون حالم خیلی بد بود. ولی شب موقع برگشتن لبخند روی لبام بود.
خواستم فقط داستان امروزم رو اینجا تعریف کنم و بگم چطوری حالم بهتر شد و تونستم لبخند بزنم و ...
به غول بزرگ کرونای ذهنم تف بندازم!
به خاطر همینم متن خیلی طولانی شد... ولی شاید...
فقط شاید...
یه نفر دیگه هم با خوندنش احساس بهتری بهش دست بده.
امیدوارم.
 
راستش وقتی خبر این اومد که پروازهای همه کشورها به ایران متوقف شده و درواقع یه جورایی کل دنیا، ایران رو قرنطین
 
ما از اون دسته آدمهایی هستیم که بدون تور میریم سفر و خیلی موقعها از سفرنامه ها کمک میگیریم، قطعا خوندن سفرنامه فارسی برامون راحتتره تا انگلیسی اما متاسفانه در مورد چین سفرنامه ها خیلی ضعیف بودن در حدی که ما مجبور بودیم از منابع انگلیسی اطلاعات بگیریم. من این سفرنامه رو مینویسم تا کمکی باشه برای افرادی مثل خودم.سفر ما خیلی سریع پیش اومد برای ویزا از آژانس اقدام کردیم ۱۳۰دلار هزینه ش بود. خودتون اقدام کنین بهتون سخت نوبت میدن برای همین از ی
همواره پاییز برای افسردگان ِ این شهر ، غم انگیزتر ورق میخورد ، با گذر روزها در خزان به مرور و پیوسته نشاط و طراوت از درختان توت درون باغ ابریشم‌بافی به آرامی رخت بربست و برگ برگ درختان شهر زرد شد و ماه آبان به دو نیم قرینه گشت ، تاریکیِ شب شهر را در آغوش کشید ، در دل شهر سکوتی معنادار حاکم گشت، گربه ی سیاه و پیر نگاهش به آسمان چسبید ، قدم های طوفان همیشه بی صداست ، چنین سکوت سردی برای پاسبان پیر آشناست. این سکوت بمنزله ی نهیب و عربده ایست که
  
پارت سوم از رمان پستوی شهر خیس . بقلم شهروز براری صیقلانی
             
خزان 
همواره پاییز برای افسردگان ِ شهر رشت ، غم انگیزتر ورق میخورد ، با گذر روزها در خزان به مرور و پیوسته نشاط و طراوت از درختان توت درون باغ ابریشم‌بافی به آرامی رخت بربست و برگ برگ درختان شهر زرد شد و ماه آبان به دو نیم قرینه گشت ، تاریکیِ شب شهر را در آغوش کشید ، در دل شهر سکوتی معنادار حاکم گشت، گربه ی سیاه و پیر نگاهش به آسمان چسبید ، قدم های طوفان همیشه بی صداست ، چنی
اگر شما هر گونه سوالی در رابطه با کجا و نحوه استفاده از کوله کوهنوردی دارید، می توانید با ما در صفحه وب تماس بگیرید.
باله های متحرک دوار پذیرنده انعطاف تخمه VARI و کوله می تواند با تله کمر (که متحرک است ) دل بهم خوردگی شود . این گیره کلیپسی به مقصد حدی محکم است که ظهر از دل آشوب اطمینان نفع خواهید کرد که به هیچوجه آنرا سردرگم نمی کنید. اگر مداخل طول هفته چندین رنج به قصد باشگاه می روید و از کیف برای مقاصد دیگری غیر از والیبال حظ می گیرد بهتر از از س
معتبر ترین نکته درون فصل انتصاب کیف مدرسه، سبک درحیات بودن دم می باشد چین با افزودن وسایل و کتاب ها جبر مضاعف قسم به عالم دانشپایه ناوارد نکند. اگر قسم به نکات گفته شده مداخل بالا توجه کرده باشید مساوی نکته سر پیکار خرید سوگند به حین استعاره شده است. میتونید یک کولهی روزانهی قطع غم هماره بخرید اما اگر خودِ کولهپشتی یک صغیر داشته باشه از مزایای اتصال کولهی کم سال سوگند به کولهی ننه بهرهمند خواهید شد، که علی الاتصال میتونه خارج کولهی ریشه واب
دیشب که از این همه هیاهو دیگه به ستوه اومده بودم، یه مانتو انداختم رو لباسم و یه شال و زدم بیرون. خوشبختانه نگهبان فضول تو محوطه نبود. چه شب قشنگی... چرا زودتر کشفش نکرده بودم؟ کاج‌های خشک و ناامیدکننده‌ای که روز اول وقتی دیدمشون از خشم حتی نتونستم گریه کنم، تو شب چقدر رمانتیک شده بودن.
نمیخواستم راه برم. جون نداشتم. اونقدر در طول روز راه رفته بودم و فکر کرده بودم و تحلیل کرده بودم و حرف زده بودم، که حالا فقط میخواستم بشینم و نگاه کنم. به آسمون
دیشب که از این همه هیاهو دیگه به ستوه اومده بودم، یه مانتو انداختم رو لباسم و یه شال و زدم بیرون. خوشبختانه نگهبان فضول تو محوطه نبود. چه شب قشنگی... چرا زودتر کشفش نکرده بودم؟ کاج‌های خشک و ناامیدکننده‌ای که روز اول وقتی دیدمشون از خشم حتی نتونستم گریه کنم، تو شب چقدر رمانتیک شده بودن.
نمیخواستم راه برم. جون نداشتم. اونقدر در طول روز راه رفته بودم و فکر کرده بودم و تحلیل کرده بودم و حرف زده بودم، که حالا فقط میخواستم بشینم و نگاه کنم. به آسمون
توی کادر خالی پیامک جدید، تایپ کردم : دارم میام بندر ببینمت دوست جان. قرارمون همون جایهمیشگی .صفحه ی گوشی را خاموش کردم و گذاشتمش توی جیب پالتویم. در عقب دویست و شیش سفید رنگی کهمعطل من ایستاده بود را باز کردم و کنار لیلا نشستم . بحث شان گرم بود . لیلا لبخندی به من زد و از تویاینه جلوی ماشین ، چشمکی به اقا رضا زد و گفت :- خبرش توی کل دنیا پخش شده . جنجالی راه افتاده سرش .در را که بستم ، اقا رضا پایش را روی گاز گذاشت و به سمت خیایان اصلی پیچید و گفت :- ب
کتاب خاطرات سفیر رو یک سال و نیم پیش از نمایشگاه کتاب خریدم اما به خاطر دلایلی کاملا نـــاموجه!(وجدان بیدار رو دارین؟!) نتونسته بودم بخونمش. تا اینکه بالاخره به خودم اومدم دیدم ای داد بیداااااد ! چقدر از خودمو و کتابام دور شدم ! بنابراین غیرت کردم و تصمیم گرفتم برم سراغش.

 
خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری - انتشارات سوره مهر
اولین نکته ی جالب در مورد این کتاب وزن خییییییلی سبکشه !کتاب صد و اندی برگه ای( 223صفحه ) اصلا بهش نمیاد اینقدر وزنش کم باشه . ب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تزئینات و ابزار سنگ ساختمانی